خاطره ای از دوستان:
اولّین بازداشت او در سن هیجده سالگی بود، آن زمان که جسد رضا خان را به قم می آوردند تظاهرات طلّاب حوزه را سازمان داد ، و مراجع هم او را همراهی کردند و در این راهپیمایی سخنرانی کرد و جنایات رژیم پهلوی را افشا نمود، پس از سخنرانی دستگیر و بازداشت شد.
خاطره ای از دوست شهید:
سردار سپاه اسلام «محلاتی» را نخستین بار در تبریز دیدم به نظرم سال 1329 بود، اولین بار برای دیدن گردهمایی انتخاباتی به مسجد جامع تبریز رفتم، مسجد جامع از جمعیت موج می زد. در گوشه ای نشسته بودم که آقای محلّاتی آمد. جوانی چابک و استوار به سرعت به سوی منبر رفت روی آن قرار گرفت با حرارت تمام سخنرانی
میکرد و هنوز صحبت های محلّاتی ادامه داشت که سروصدا از گوشه و کنار مسجد بلند شد مجلس به هم خورد. چماقداران شاهی با کفش بودند، همه را از دم کتک می زدند و به سوی منبر پیش می رفتند، همه چیز به هم ریخت.
چیزی نگذشت که محلاتی را دیدم بدون عبا ، کتک خورده با عمامه ای خونین به سوی درب خروجی میآید در حالیکه چماقداران شاه به او اهانت میکنند، تنها یک مرد توانست او را از معرکه نجات دهد و از راه پشت بام مسجد که متصل به مدرسه طالبیه بود خارج کند.
خاطره ای از زبان همسر شهید :
من دوازده ساله بودم و ایشان بیست و یکساله که ازدواج کردیم . بعد از ازدواج به قم آمدیم با خانواده آقای توکلی در یک خانه سه اطاقه ساکن شدیم . هر خانواده یک اطاق داشت و اطاق سوم نیز مشترکاً برای مهمان بود. در عین حالی که درس می خواندند ، مبارزه هم می کردند. از اول زندگی مشترکمان به من تاکید می کردند که امکان دارد ما را بگیرند و به شهادت برسانند. شما باید روحیهتان قوی باشد، مثل حضرت زینب -سلام الله علیها- که بچههایشان را اسیر کردند، شما هم باید مقاومت کنید.
خاطره ای از زبان همسر شهید:
تازه صاحب یک فرزند شده بودیم که ماجرای فدائیان اسلام در قم بالا گرفت ولی ساواک نقش ایشان را در این امر شناسائی کرده بود . یک شب کلیه اسناد و مدارک را از منزل جمع آوری و آنها را به محل دیگری منتقل کرد.
خاطره ای از شهید:
ما دوستان روحانی طلبه ای داشتیم که با هم برنامه های مبارزاتی را تنظیم می کردیم . این برنامه از سال 1341 برقرار بود تا اینکه در سال 1356 جامعه روحانیت مبارز شکل گرفت که به همراه آیه الله مطهری و حجج الاسلام بهشتی، هاشمی، مفتح، مهدوی کنی و دیگر دوستان، مبارزه را ادامه میدادیم، تکثیر اعلامیه ها و برگزاری راهپمائیها و رابط بین امام و امت از جمله وظائف سنگینی بود که آنها را بر عهده داشتم.
خاطره ای از شهید:
مبارزات اوج گرفت تا اینکه به محرّم رسید. (به راستی، هرچه داریم از امام حسین- علیه السلام- است . در اوّل محرم، امام مرا خواستند و فرمودند روحانیون را جمع کنید و به آنها بگویید که خودشان را آماده کنند برای اینکه مسائل را بگویند. ما آمدیم آقایان را جمع کردیم و پیام امام را رساندیم و قرار گذاشتیم تا شب هشتم، مطلبی را عنوان نکنیم که منبرها را به هم زنند.
از شب هشتم ]ارائه مطالب[ با هم، در همه مساجد شروع شد . و من روز هشتم برای ارائه گزارش کار خدمت امام به قم رفتم؛ یادم هست که در حیاط نشسته بودیم و یک دسته سینه زن آمده و امام فرمودند: ببین چه میخوانند]؟[ من دقّت کردم دیدم همان شعارهای قدیمی بوده امام فرمودند: که آخر اینها شعار است ؟ که می خوانند ! و بعد هم فرمودند که هشت روز است منزل ما روضه است و این آقایان منبری ها هم چیزی نگفته اند . شما امروز منبر بروید، من هم می آیم. سپس فرمودند که من روز عاشورا، فیضیه میروم ، دو نفر را انتخاب کنید تا در دو جا سخنرانی کنند . و ما هم دو نفر را انتخاب کردیم و امام هم موافقت کرد، البته در تهران هم مبارزه اوج گرفت و امام به بنده فرمودند: شما، مداحان تهران و آنهایی که شعر می سرایند را جمع آوری کنید و بگویید این جریانات را با نوحه سرایی بیان کنند، «مدرسه فیضیه، قتلگاه خون جگر علماء» از این نوع اشعار بود که میخواندند و سینه زنی می کردند و همین امر منجر شد که در خود روز عاشورا هم صد ها نفر از جمعیت از میدان قیام به طرف دانشگاه رفتند و از آنجا به طرف کاخ شاه رفته دور زدند و بر علیه شاه شعار می دادند.
خاطرهای از زبان همسر شهید
در ایّام تاجگذاری شاه ]طاغوت[ یک شب ساواک به منزل ما حمله نمودند و همه جای منزل را تا پاسی از شب بازرسی می کردند. بارها به آنها پرخاش کردم، اما آنها کار خود را میکردند و هنگامی که حاج آقا را به زندان
می بردند، ما و بچّه ها شعار درود بر خمینی می دادیم.
خاطرهای از خود شهید
مأمور بازجویی به من میگفت: ما میدانیم که شما به موتور العلماء معروف هستید و سرمنشاء تمام جریانات هستید، امّا اثری از مدارک و اسناد نیست به ما توضیح بده که چه می کنی و برنامه ات چیست؟!
خاطره ای از خود شهید
در محلات ـ که شهری مذهبی بود ـ تابستانها عدّهای از مراجع تقلید می آمدند؛ مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری سالهای بسیار تابستانها تشریف می آوردند؛ مرحوم آیت الله صدر می آمدند؛ حضرت امام چند سال تابستان تشریف می آوردند؛ طلبه های زیادی هم تابستان می آمدند؛ در این شرایط، ناگهان عشق و علاقه ای بر من مستولی شد که بروم طلبه شوم . پدرم مخالف بود ولی من در کتابهای دعا جستجو می کردم که ببینم چه عبادتی موجب می شود که انسان حاجتش بر آورده شود. یادم هست که در همان سالها اعمال ام داوود را به جا آوردم. سه روز، روزه ماه رجب با همان اعمال خاصّش) حاجتم این بود که پدرم راضی شود تا من طلبه شوم. بالاخره حاجتم برآورده شده و روی همین عشق به طلبگی، یکی دوسال در همانجا پیش اهل علم درس می خواندم. در همین مدت هم به پدر و مادرم کمک میکردم، جامعالمقدمات و قدری از سیوطی و حاشیه را نزد مرحوم آیتالله شهیدی و بعضی از علمای محلات خواندم، با آمدن پدر مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری نزد ایشان رفتم و با گریه و زاری می گفتم که می خواهم در طلبگی بمانم ولی پدرم راضی نمی شود. ایشان عموی مرا خواست و به وی گفت: پدر مرا راضی کند و من هم سرپرستی میکنم. به هر حال عمو با پدرم صحبت نموده و او را راضی کرد و من در سال 1324 عازم قم شدم.
خاطرهای از خود شهید
من مبلغی را تحت عناوینی از جایی به عنوان سهم امام گرفتم و خدمت امام خمینی رفته و پول را تقدیم ایشان نمودم.
اول ایشان قدری مرا نصیحت کردند و فرمودند: آیت الله بروجردی که از دنیا رفته فکر نکنید که او رازق ما بوده یا آشیخ عبدالکریم رازق ما بوده ، رازق ما خداست . شما باید عزّت روحانیت را حفظ کنید.
یک وقت فکر نکنید روحانی محتاج است. عزّت روحانیت را حفظ کنید نباید کوچکترین جمله ای که در آن نقص روحانیت باشد بگویید، شما در این موضعگیریهایتان حق ندارید برای مرجعتراشی حتی در حدّ یک کلمه از من حمایت بکنید، یا غیبتی از آقای دیگری بکنید، شما باید وظایفتان را خوب انجام دهید، به درد مردم برسید و مبارزه کنید.
خاطره ای از خود شهید
یکی دوسال که در قم بودم به منزل آقا سید محمد تقی خوانساری رفت و آمد داشتم و در آنجا بود که با مرحوم نوابصفوی آشنا شدم. انس من با او و یارانش باعث شد که روحیه مبارزه در من بوجود بیاید، مرحوم نواب، نَفَس عجیبی داشت که با هرکسی انس پیدا می کرد، در او یک حالت روحی خاصّی پدید می آمد، از همین رو مرا هم به خودش جذب کرد، و من چند سالی با فدائیان اسلام همکاری می کردم و در کنار درسی که می خواندم مبارزه را هم شروع کردم.
خاطره ای از خود شهید
یادم هست اساتید من جناب مرحوم سلطانی و آقا مصطفی نزد آقای بروجردی رفته و دربارة من به ایشان گفتند هم درس می خواند و هم تبلیغ می کند و چنین و چنان، آنوقت ایشان مرا خواست- خوب آنوقت ایشان مرجع تقلید بود.-آن بزرگوار دلجویی و محبّت کرده. و دستور دادند شهریهام را که قطع کرده بودند به من مسترد کردند و دیگر من مورد لطف ایشان بودم تا آخر که با اجازه ایشان به تهران آمدم و حتّی ایشان چیزی راجع به آمدن به تهران مرقوم فرمودند.
خاطره ای از خود شهید
در تهران یک ارگان مخفی داشتیم که در رأسش مرحوم حاج حسین آقا مصدّقی بود، ایشان در بازار کاغذ فروشها مشغول بود و با چاپخانهها در ارتباط بودند. من اعلامیهها را می آوردم و به حاج حسین آقا مصدقی می دادم و آقای مصدقی هم آنها را منتشر مینمود. بعضی اوقات، شب تا صبح در چاپخانه بودیم یک شب هم همان اعلامیههای خطاب به علما را چاپ می کردیم.
یکبار یادم هست که پلیس آمد و مدیر چاپخانه فورا با ابزار به جان ماشین چاپ افتاد که من بدبختم، من باید فردا کار بکنم و ماشینم خراب است . دارم ماشینم را درست می کنم مامور آمد و نگاه کرد ولی چیزی متوجه نشد و در را بست و برگشت. ما در را از پشت قفل کردیم و شروع کردیم به چاپ کردن آن اعلامیه دوم امام که پس از توزیع خیلی صدا کرد.
خاطره ای از خود شهید
یکبار در مسجد چهل تن نماز می خواندند که گفتند از طرف رادیو و تلویزیون افرادی آمدند و از من تقاضا کردند که شما بیائید و هفته ای یک ساعت برای شما برنامه می گذاریم، و سخنرانی کنید و مردم را ارشاد کنید. ایشان قبول نکرده بود. اینبار حکومت از در مذهب وارد شده بودند. مسئولان رادیو و تلویزیون گفتند ما تلاش کردیم، اجازه گرفتیم که شما برنامه داشته باشید و شما بیائید این برنامه را بپذیرید که به نفع اسلام و قرآن است!! ولی ایشان گفته بودند: این رژیم آنقدر فاسد است که درست مثل یک حوض پر از لجن است این باید اصلاً از ریشه عوض بشود تا مملکت درست بشود.